با پادرمیونی حل شد

ساخت وبلاگ
نزدیک ظهر که بافتن فرشم تموم شد، گرفتم خوابیدم. 
چهل و هشت ساعت هیچی نخوردم جز آب. 
خواهر بزرگه اومده بود. 
دیگه هی نشست اصرار کردن که بیا بریم غذا بخور و... (نمیتونم بگم چه ها گفت و چی شد) که آخرش رضایت دادم غذا بخورم.
البته این دو روز چند نتیجه واسم داشت که این بود: نخست اینکه هر حرفی بزنم روی حرفم میمونم. دوم اینکه از حقم نمیگذرم.
ولی یه چیزی: این دو روز اینقدر حالم خوب بود. احساس سبکی میکردم. هرگز اینقدر معده و روده هام رو سرحال ندیده بودم. جدایِ از کمی سر درد و سرگیجه و بی حالی و یخ زدن بدن، هیچ احساس بدی نداشتم.
امروز که غذا خوردم باز احساس میکنم یه تیکه سنگ گذاشتن رو دلم.
آدم هر قدر کم بخوره به نظرم بهتره. البته من همیشه اشتهام متوسط رو به کم هست.
تنها شدم...
ما را در سایت تنها شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cmr-lean1 بازدید : 6 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 2:38