صبح که از مشهد برگشتن، به مادر میگم: زیارت قبول. سرش رو میکنه اون ور! هیچی هم نمیگه.
لعنت بر مادری که تو باشی. اگر مادر اینه، تف به شرف هرچی مادره.
ولی برای داداش چنان دُم تکون میده که نگو و نپرس.
آخه اون خرجش رو میده. آخه اون بود که پول داد قلبش رو عملِ باز کرد. من چیکار کردم؟
یه هفته حالم خوب و خوش بود و اعصاب راحت. برگشتم این جرثومه ی فساد (داداش) چنان منو نگاه میکنه انگار باعث و بانی همه ی مشکلاتش منم.
...
حال شنیدن پند و اندرز رو ندارم. پس از نوشتن نصیحت خودداری کنید.
تنها شدم...